331 بازدید ::: 4:04 ::: ۱۴۰۲/۰۳/۱۰

گذشته حامد همایون

چشم بند را به کناری می زنم و گوشی را تاچ می کنم… از بی شارژی خاموش شده است… به گمانم باید طبق روال ۷ و نیم ۸ باشد… کمی خواب مجددا بیقرار چشم هایم می شود… بیدار می شوم… گوشی ۱۲ را نشان می دهد… واااوووو… چ عالی… چه همه خواب… خوش به حالمان که اینقدر می توانیم بخوابیم… خود همین خواب هم شاید روزگاری نه چندان دور بشود آرزو… با کلیدی، حامد همایون می خزد زیر پتو… پاهای سردش را به پاهایم می زند… خواب از سرم می پرد… چشم ما روشن عشق…. بیخبر آمده ای… بعد عمری دوری، از سفر آمده ای… چشم ما روشن عشق…. چه عجب اینجایی…. دلمان پوسیده است…. این همه تنهایی… تنهایی صبح جمعه بیش از هر زمان دیگر به چشم می آید… کلا جمعه و تنهایی هایش را دوست ندارم… هرچه شلوغ تر بهتر… باید بوی کثافت و شلوغ کاری از سر و روی جمعه ببارد… آن وقت است که می شود گفت، جمعه بکام… جای آن توله سگی که می توانست اکنون بر روی این تخت باشد و نیست، خالی… دل ما خانه توست…. عشق تشریف بیار… خانه دیوانه توست… عشق تشریف بیار… زیر چایی را روشن می کنم و دوشی می گیرم… رییسی سرزده رفته خوزستان… خبرش هم خوشحالم می کند… مدیریت در صحنه، نیاز این روزهای جامعه ماست… اینکه بروی و ببینی… از نزدیک… بشنوی…. ببینی… بوکنی.. حس کنی…خوب است… آفرین… دمش گرم… ادامه بدهد یک چیزی از تهش در می آید… مجازی را چک می کنم… زهرا پیام داده است… بعد دو سال، برای هزارمین بار، برایم نوشته است کاش مهریه می گرفتم… برایم چس ناله کرده است… طرفش را نفرین می کند… حالم بد می شود از خواندن پیام هایش… یک نفر اینقدر سمی… اه اه اه… اگر بخشیدی و تمام شده است که دیگر این حرف ها چیست، بعد دوسال…. دعوتش می کنم به درمان… نمی آید… خب نیاید… به تخم، مرغ های درون یخچال… صدای حامد همچنان می آید…. چای دم کردم تا تو لبی تر بکنی…. پیش من بنشینی… خستگی در بکنی… خانه ام ویران است… خانه ات آباد عشق… همایون جان؛ من این حرف ها را می دانم… به زهرا بگو… میگه بفرست براش آهنگم رو… به همایون بی محلی می کنم… با اجازه روان پاکم و به مدد حضرت بلاک، از حضور آن بانوی محترم رخصت می طلبم و بلاکش می کنم… هرکس میخواهد مرا ببیند و دردهایش را با من در این سطح آسیب رسان، در میان بگذارد، در دفترم در خدمتش هستم… دلم به حالش می سوزد…. یک سال است که بیش از ۵۰ بار به طرق مختلف دعوتش کردم به درمان…. بسان بسیاری از کسانی که این روزها کرونا می گیرند و آنقدر مراجعه نمی کنند تا کار از کار می گذرد و می میرند، این طفلک هم همین است… ذره ذره دارد آب می شود و می میرد… کرونا یک بار می کشد، این طفلک هر روز دارد می میرد… کاش بیماری های روحی را قد همین کرونای نه چندان خطرناک جدی می گرفتیم… به خدا افسردگی از کرونا کشنده تر است… به خدا اضطراب از تب بدتر است… به خدا استرس از سرفه بدتر است… ولله وسواس بارها از گلو درد بدتر است…. درد روح به مراتب از درد جسم بدتر است اما چه کنیم که درد روح، آنقدرهااا بسان درد جسم خروجی ندارد که مجابت کند به مراجعه به طبیب… فرق درد روح و درد جسم آنست که جسم دردش عیان است و چه حاجت به بیان…. ولی درد روح موزی است… از درون می خورد… به یکباره؟؟؟ ن ن ن …. کم کم… موزی وارانه…. کثافت گونه… آنقدر با صبر، که بعضا سال ها بعد چشمت را که باز می کنی می بینی، ای دل غافل.. آنچه گذشت، عمر بود… عمر گران… ولی خدایی خیلی زیاد دوست داشتم که حوصله داشتم و برای آن دختر می نوشتم، دختر گلم…. عشق… عشق…. عشق…. خانه ات را آباد کن با عشق… عشق بیاید حالت خوب می شود…

I Love You | Glade Fragrancesدوباره شروع کن… دوباره بساز… مگر غذای خورده شده باز می گردد… چای خورده شده، آب جوش اولیه اش می شود… عمر گذشته ترمیم می شود؟؟؟!!! باز می گردد؟؟؟ ولله هرگز…. هرچه بکنی ساعتی ای به قبل بر نمی گردیم… ساعت چیست؟؟؟ تو بگو ثانیه ای… هرگز…. جان کلام اینکه، امروز جمعه، ۵ مردادماه ۱۴۰۰… اولین روز از مابقی عمر شماست… از امروز شروع کن… عاشقی کن… زندگی کن… از نو بساز… گذشته را بیخیال… به وقتش به آن خواهیم پرداخت… امروز را دریاب… با نگاهی به گذشته برای آینده برنامه ریزی کن… شما نیز چنین کنید…. در گذشته ماندن، دردی را از دردهایتان دوا نمی کند… ما هرگز به سال هایی که در آن ۱۳۹ (هزار و سیصد و نود و ….)و ۱۳۸ و ۱۳۷ داشته باشد بر نمی گردیم… تمام شد… تمام شد… ببین منو… تمام تمامممممم… پس به خود آییم… عصر جمعه ای، بنشین و لیست جدید خواسته هایت از زندگی را بنویس… کم از خدا نخواه که ادعونی استجب لکم… بخوانید تا اجابت کنم شمارا… خودش گفته که بخوانید تا اجابت کنم شما را…. خب شما اورا چگونه می خوانید؟؟ با نفرین؟؟ با سرزنش؟؟؟ با کینه از این و آن؟؟؟ که اگر می خوانید ول معطلید… ولی اگر عشق بخواهید… روزی بخواهید… لذت بخواهید… نعمت بخواهید… آنقدر بتان می دهد که ندانید چگونه جمع کنید… قرامان امروز ۵ مرداد ۱۴۰۰… شما ۴۰ روز رویه زندگی تان را عوض کنید… شاد باشید و مروج شادی… عاشق باشید و مروج عشق… لذت ببرید و مروج حال خوب.. شاکر باشید و مروج شکر… صابر باشید و مروج صبر… و هزاران صف خوب دیگر باشید و مروج آن… اگر بعد ۴۰ روز، زمین تا آسمان زندگی تان تغییر نکرد، هر چه می خواهید بگویید… شما شروع کنید، برکات به زندگی شما روان خواهد شد.. .شک نکنید…. دوستتان دارم… حامد همایون هم بچگگ ساکت یک گوشه نشسته… اسیرحرف های ناب من شده است.. حامد…. هووووی یره با تو ام….حرف ها تموم شد… بخون برای ملت….  من تو را می خواهم… هرچه باداباد عشق… زلف های مشکی… چشم های میشی… با تو روشن شد… این کلبه درویشی… فداتم داداش… من فداتم… چاکر همه مردم ایران… به قلم ابوالفضل سعادتی… ۵ مرداد ۱۴۰۰… اگر از قلمم لذت بردید، پیج دکتر سعادتی دات آی آر را به دوستانتان معرفی کنید… فدایی دارید… دوستتان دارم… 

 

نظرات

7 نظر برای “گذشته حامد همایون”

  1. منصوره مکارم گفت:

    زندگی که تصویر کردید یعنی عاشقی با خدا
    روزهایی پراز عشق و نور ارزانی دلتان

  2. zahra گفت:

    عشقی همیشه همینقد پرانرژی بمون

  3. مهسا گفت:

    برای عصر جمعه واقعا لازم بود.
    ممنون از قلم زیبا و خودمونی شما🌼

  4. ناشناس گفت:

    شما بی نظیرین دکتر جان
    بمب انرژی
    که همیشه در بدترین حال هم امید رو در دلمون زنده میکنید.

  5. کریمی گفت:

    زهرا بلاک فاطمه فالو😂
    یکی از دوستام میگفت اگه میخواد ناله کنه من دو برابر دارم براش ناله کنم منتها آدما وقتی بهم میرسن جز خنده و شوخی نباید چیزی بگن هممون درد داریم پس وقتی با همیم شاد باشیم☺️

  6. Faribaandalib گفت:

    مثل همیشه روان و عالی

  7. Faribaandalib گفت:

    زیبا بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *