شاستی بلند وزیر
درد بدن حاصل از بازی تنیس دیشب، خواب صبح را عجیب لذت بخش کرده بود…. لنتی وقتی خیلی خسته ای، انگار خواب، بسان دیازپامی عجیب دلبری می کند… خواب، حریف کار نمی شود… گاهی مجبوری، نرمی و گرمی رختخواب را فدای سردی و زبری کار کنی و نانی به کف آری و به غفلت نخوری…. دوشی می گیرم و شیو می کنم… کت و شلوار نسبتا نقره ای را با لباسی راه راه ست می کنم… ادکلن می زنم و کیف به دست پله ها را با غرور پایین می آیم… کفش هایم هنوز نو نو است… از همه مهم تر اتومبیل جدیدم دم در خودنمایی می کند… شاسی اش بلند است و رخش دلبری می کند… حظ می کنم از این همه نعمتی که دارم… دکترا هم که هست… حساب بانکی هم که پر است… الحمدلله… خداروشکر می کنم… لیاقتم بیش از این حرف هاست… واقعا کم زحمت نکشیده ام… شاسی را سوار می شوم و استارت می زنم… کولر معرکه ای دارد… خنک خنک… به به… امیدوارم بهتر ازین شود… تا ماشین گرم شود و کولر سرد، سری به گوشی می زنم… انیس گوشی ام که حواسم را مرد میانسالی که از روبرو می آید جلب می کند… لباس مندرسش نشان دهنده کارگر بودنش است… کیسه دستش احتمال کارگری اش را به یقین تبدیل می کند… از یک متر مانده به ماشین، ناخودآگاه چشم در چشم می شویم… چشمان صورت رنج کشیده اش با چشمانم تلاقی می کند… در میان این تلاقی از کنار ماشین می گذرد و در آینه وسط ماشین، بدون آنکه برگردد و مرا و یا ماشینم را دوباره بنگرد، گم می شود… دلم خوش بود که نگاهی دیگر خواهد کرد و حسرتی به دل خواهم ماند… آخر لذت بخش است اینگونه نگاه ها… اینکه تو داری و دیگران ندارند… لذت می برم… انیس این افکارم که لحظه ای به خود می آیم… گم شدن او همانا و بند از بند من رها شدن من همانا…
ده دقیقه بعد..
سر اولین چهارراه… پسرک بازیگوش ۵ ساله ای، دست از دستان مادر می رهاند و به یکباره خودش را جلوی ماشین می اندازد و من بواسطه سرعتم از رویش رد می شوم… مغزش کف خیابان پخش می شود… مادر گریه می کند و نفرین می کند و فریادش گوش آسمان را کر می کند… همه جمع می شوند… پلیس می آید… دستبند به دستم می زنند…لحظاتی بعد در بازداشتگاه اولین کلانتری، کت و شلوار لاکچری ام، آن ادکلن و آن کفش را به سرباز کلانتری تحویل می دهم و لباس بازداشتگاه می پوشم… تقریبا چیزی شبیه لباس آبی زندان…. شاسی را به پارکینگ می برند و شاسی در پارکینگ، قد یک شاستی هم نمی ارزد…. آن دکتری را هم نگفتم… به سرهنگ کلانتری گفتم؛ من دکتر سعادتی هستم… گفت؛ دکتری ات بخورد تو سرت مردک، چرا آنقدر سرعت داشتی؟؟؟؟ در عرض چند دقیقه، هیچ کدام از آن مال و منال و مکنت بدردم نخورد که نخورد…
به خود می آیم.. این افکار و آن تصادف، ذهنیت های من در همان چند ثانیه بود که در ذهنم خطور کرد… خودم و جد و آبادم را مرور می کنم… اسیر نگاه کارگر، مجددا آن ادکلن، آن کت و شلوار، آن کفش، آن ماشین، آن دکتری، آن جلال و شوکتی که خدا به من داده را بررسی می کنم… تمام تنم می لرزد… یخ می کنم.. کولر ماشین را خاموش می کنم… ماشین را نیز هم…. سرم را روی فرمان می گذارم… به خدا پناه می برم از شر شیطان رجیم… به خدا پناه می برم از شر تکبر… غرور… و چقدررر انسان به افتادن نزدیک است… افتادن از مقام بلند انسانیت… و چقدر راحت است تبدیل چند ثانیه ای آدمی از یک دکتر نسبتا مشهور و اسم و رسم دار، به یک زندانی تمام عیار… خواسته، آن همه تکبر را از خود دور می کنم… ماشین را آرام استارت می زنم و همان دعای همیشگی مادر را که می گفت، خدایا به گفتار و کردار ما نکن را با خود مرور می کنم… کمی آرام می شوم… در مسیر یاد آن سلطان و وزیر می افتم… روزی سلطان به وزیرش گفت؛ ۳ سوال می کنم، فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل می شوی. سوال اول: خدا چه می خورد؟ سوال دوم: خدا چه می پوشد؟ سوال سوم: خدا چه کار می کند؟
وزیر از اینکه جواب سوال ها را نمی دانست ناراحت بود. غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار می شوم. اینکه: خدا چه می خورد؟ چه می پوشد؟ چه کار می کند؟ غلام گفت؛ هر سه را می دانم اما دو جواب را الان می گویم و سومی را فردا و در مقابل حضرت پادشاه…! اما خدا چه می خورد؟ خدا غم بنده هایش را می خورد. اینکه چه می پوشد؟ خدا عیب های بنده های خود را می پوشد. اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جواب ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست، جواب ها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار می کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می کند و وزیر را غلام می کند.
بار خدایا توئی که فرمانفرمائی، هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی… به خود مغرور نشویم که ظرف چند سال می دهد و ظرف چند دقیقه می ستاند، هر آنچه را که به گذر زمان داده است… و چه زیبا گفت در سوره اسرا آیه ۱۷… وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا، إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا… و هرگز در زمين با تكبّر و سرمستى راه مرو، قطعاً تو زمين را نخواهى شكافت و در بلندى به كوهها نخواهى رسيد… به خدا پناه بریم از شر تکبر و خودخواهی و خودپسندی… و آنچه در این روزهای کرونایی بیش از هرچیز دیگری لازم داریم، مهربانی است.. همدلی است… همراهی است… دوست داشتن است… امید که به خود آییم…
با کامنتتان در آخر این صفحه مرا با نظرتان خوشحال کنید… دمتان گرم… ارادتمند… ابوالفضل سعادتی… مشاور خانواده…. چهارشنبه، ۳ شهریور ۱۴۰۰٫
سلام دکتر فوق العاده عالی بود هم تلنگر بود و هم امید 👏👏
آدم تو زندان چه مقاله ها مینویسه😁قلمتون پایدار
بزرگترین قاتل غرور است…..اگر انسان لحظه ای فکر کند که شاید فردا در قعر باشد لحظه ای تکبر نمی ورزد
زیبا ،بهت انگیز،میخکوب کننده ….
دمتان گرم
نفستان حق
روزیتان بیش تر
عزتتان افزون
چقدر زیبا واقعا به خودم اومدم با خوندن متن زیبا و پر مفهوم
فوق العاده بود😘
سلام بر شما…بسیار زیبا تکان دهنده… بیدار کننده….به قول خودتون بمون برامونددکتر سعادتی….خوش باشید
عالی بود
خیلی عالی بود
شما هم مشاوری و هم نویسنده
🌺🌺🌺
سلام بر شما…بسیار زیبا تکان دهنده… بیدار کننده….به قول خودتون بمون برامونددکتر سعادتی….خوش باشید
Faridehnajafi55@gmail.com
خدا چکار میکند ؟!!! در یک لحظه غلام را وزیر و وزیر را غلام میکند ! …
در این درگه که گَه گَه کُه کَه و کَه کُه شود ناگه
ز امروزت مشو غره که از فردا نه ای آگه
🤌💫عالی بود و آموزنده
سپاس از توجه تون
بسیار عالی و آموزنده ،
فقط قسمت
آخر لذت بخش است اینگونه نگاه ها… اینکه تو داری و دیگران ندارند…
Perfect dr